برای سردار سلیمانی عزیز

ساخت وبلاگ


" در مترو "

نشسته ام
در ایستگاهی از خطوط درهم تنیده ی مترو
در عمقی بسیار از درون زمینی که چندان نمی شناسمش
خیره به رفت و آمد قطارها
آدم ها
در اندازه هایی غریب
با اندام ها و شمایلی عجیب
و سن و سالی که حدس آن آسان نیست
می اندیشم
به تو
و گریه ات برای دردهایی که من کشیده ام
به عکس هایی که از تو دیده ام
فیلمهایی که از تو بوده است
و صدایت که آشنا هم نبوده است
می اندیشم
به دیداری که با تو داشته ام
در صفوف بلند جماعتی که اقتدا کرده ایم در آن
به امامت مولایمان
مراد همه ی خواستنی های عزیزمان
سیدی خامنه ای .
می اندیشم
به مرزهایی که از آنها گذشته ای
به خاکریزهایی که رفته ای
به کلماتی که گفته ای
جنگهایی که بوده ای
و
خودت
که قطار می رسد
سوار می شوم
در تمام چشمهایی که روبروی من نشسته
و یا ایستاده اند
می بینمت
باز با همان شمایلی که دوست می دارمت
همان خنده ی نجیب
و آرامشی مدام
با عطری که یادآورِ تربتی بهشتی است .
آدمها اما در سکوت
چشم برده اند در ازدحام پیامهایی که هنوز نخوانده اند
و عکس هایی که هنوز ندیده اند
و آهنگ هایی که هنوز نشنیده اند
و فیلم هایی که تماشایشان نکرده اند
در استحاله ی بی پایان تلفن هایی که قرار بوده است همراهمان بوده باشند
برای آنکه نزدیک تر به هم شویم .
قطار میخزد
درون سیاهچاله هایی که به سمتی از نور می روند
و من می پندارم در انبوه پیامهای ناخوانده و نادیده
چند پیام است که از تو گفته
و یا برای تو نوشته است
یا اصلا از تو و برای تو بوده است.
می بینم و می اندیشم
به آنچه که دوستش نمی دارم
به مغزهای تهی شده از اندیشه های ناب
به قلبهای خالی شده از اخلاق
به چشمهای دور مانده از محراب
به پاهای گریزان از ثواب
به دستهای آلوده بر خمر شراب
می اندیشم
به آنچه که دوستش نمی دارم
به دنیایی که خالی از تو است
از تو که می گویم
از تو که می خوانم
از تو که می نویسم
یعنی سردارانِ در آفتاب نشسته ای که می شناسمشان
باکری ها
همت ها
چمران ها
صیاد ها
آبشناسان و باقری ها
و هزاران هزار شهید گمنامی که هریک شمایلی از تو بوده اند.
قطار می رسد
به ایستگاه آزادی
هنوز در اندیشه ای شگرف
در بهتی غریب
در حیرتی عجیب
برای درکی که نداشته ام
از گریه ات به وقت عشق
از تنهایی مرسوم یارانی که دل سپرده اند
به فرمانی از جانب مقدست
برای عزمی که پیش گرفته اند
برای مقاومتی که در پیش بوده است
در بهت و حیرت از
دنیایی که بدون تو هم پیش خواهد رفت
اما چه تلخ
چه رنجور
چه تنها
به خیابان می زنم
آسمان، تاریک است
و هوا
هوای شهری که در آن زیست می کنم
بوی تندِ فریب و خیانت و اختلاس می دهد
بوی ضُخم ناموزونی که از فاضلابهای آن
از آشیان موش های گرگ نمایی که
در رودخانه های آن پناه گرفته اند
بیرون می زند
و مرا به نفرتی که برایم ناشناخته است
بدل می سازد.
محمد حسین صفری
#محمد_حسین_صفری
زمستان 1396
@mohammad.hossein.safari

خانه آفرینش ... دوستدار محیط زیست ...
ما را در سایت خانه آفرینش ... دوستدار محیط زیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : safarbabooa بازدید : 138 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1398 ساعت: 5:41